قابل توجه فرزندان شهداء
خیر در این بود که خودم ننویسم این دل نوشته یا بگویم درد دل فرزند شهید قدیانی بی نقص بود ! من خودم هم خواندم خدا او را با پدرش محشور کند و ما را هم !!!
نجوايي با حاج همت؛ سردار! زمان شما فتوشاپ نبود!
من عاشق مادراني هستم که چون تويي را در دامن خود پرورش دادند. من عاشق تو هستم که در وصيتنامهات به جاي تقسيم ارث، دفاع از ولايت فقيه را برايمان ترسيم کردي. سردار! من عمار نيستم اما طلحه و زبير برايم کامنتهاي تهديدآميز گذاشتهاند و من در نبود تو و باکري، در خط مقدم اينترنت تنها ماندهام.
نجوايي با حاجمحمدابراهيم همت...
روزگار آزگاري است، «الجزيره» جنون گرفته. با فتوشاپ قتل هابيل را انداخته گردن بسيجيها و ميگويد: «همت» را در «جزيره مجنون» لباسشخصيها کشتهاند. همت گرچه پيراهن سپاه به تن داشت ولي خودش لباسشخصي بود. بسيجي بود. ما بسيجيها 300هزار شهيد داديم، بدون محاسبه عمار ياسر. نورعلي شوشتري را هم حساب نکرديم اما شما تعداد شهدايتان با فتوشاپ هم به عدد 30 نميرسد.
من قبرهاي قطعه منافقين را شمردهام. شهداي بسيج را با ماشين حساب بايد تخمين زد و کشتههاي شما را با انگشتان دست. شبها در قبرستان، اين فقط مزار شهداست که ترس ندارد. روزگار آزگاري است، آموزگار دوره راهنمايي برايم «کامنت» گذاشته که: «من معلم انشاي سال دومت بودم، دمت گرم. چه قلم خوبي داري. من همرزم حاجي بودم در طلائيه. دلم خون است. همت بياذن وليفقيه آب هم نميخورد. حالا دلم خون است ميبينم که دختر باکري را مصادره کردهاند».
اجازه آقا معلم! من همان زمان انشاهايم را با «بسمربالشهداء و الصديقين»
شروع ميکردم و آنقدر سلامي که نثار پروردگار و پيامبر و چهاردهمعصوم و امام و
300هزار شهيد و رزمندگان اسلام و بسيجيهاي مظلوم و مادران شهدا و پدران شهدا و
بچههاي شهدا و عمهها و خالههاي شهدا ميکردم را کش ميدادم... تا بيشتر از يک خط
درباره «علم بهتر است يا ثروت» ننوشته باشم. من نه علمش را داشتم نه ثروتش را، اما
اينقدر معرفتش را دارم که عليه پسر همت مطلبي ننويسم. نه پسر همت که نوه همت،
نتيجه همت، نبيره همت و نديده همت نيز از قلم من گزندي نخواهند ديد.
آن پسر نوح بود که با بدان بنشست. پسر همت فرزند شهيد است و انشاءالله خاندان شهادتش گم نميشود. او آقازاده نيست که بکوبمش. من خود يکي را ميخواهم که نازم را بخرد ولي نياز خود را فراموش کرده و ناز پسر همت را ميخرم. من يک موي سر پسر حاجي را به تمام جنبش سبز نميدهم و يک موي جوانان معترض وطنم را به کل مملکت آقاي اوباما. البته حساب هتاکان با منتقدان جداست. چه، من خود منتقدم. اعتراض را بايد از زبان من شنيد. فرياد را من کشيدم، آن زماني که «ناطق» در لاک سکوت فرورفته بود. بزرگترين ظلمي که موسوي کرد به همان 13ميليوني بود که فکر ميکردند ميرحسين نخستوزير امام است و بيشتر از احمدينژاد بوي خميني ميدهد. آقاي آموزگار! من هم مثل شما درد دين دارم و ولايتمدارم و -حکميت- را فتنه ميدانم. باورم هست اما هتاکين ميخواهند بين دين من و دين پسر همت تفرقه بيندازند و در «ياهو» با «بالاترين» قهقهه به ريش ما بخندند.
من اين جماعت هتاک را خوب ميشناسم. اينها ميخواهند رابطه ما را هک کنند. پسر ممد اتول شبها خواب بنز ميبيند و من خواب اتوبوسي که -خرازي- را به جبهه برد. ناصر قاچاق، پسرش 5تا دوست دختر دارد که اسم هيچکدامشان «فاطمه» نيست. «فاطمه» نام مادر من است که ميخواست شناسنامهام را دستکاري کند و مرا بفرستد «کربلاي 5». خانه من هنوز هم در-شهرک دوئيجي- است نه در برجهاي آتيساز. برجهاي کج، صراطشان مستقيم نيست. راهي که من برگزيدهام از «کانال پرورش ماهي» ميگذرد. از -شلمچه-، از -موانع نونيشکل- اما چهارشنبهسوري همين سال گذشته، پسر ممد اتول در اتوبان همت، ترقهاي نثار تمثال سردار خيبر کرد و آن چشمهايي که انگار خدا برايش سرمه کشيده بود به خون نشست. حالا پسر ممد اتول مدعي همت شده و طرفدار باكري. نه! ما به صرف يک مصاحبه و يک اعتراض، پسر همت را تقديم سنگ به دستان نميکنيم. من به خاطر کار پرمخاطرهام، خاطرهها دارم از مصاحبت با خانوادههاي شهيد. شهيدان شيرودي، علمدار، کارور، باقري، زينالدين، جهانآرا، چمران و... خانوادههايشان همه ولايياند و عاشق رهبري. هتاکان بد جايي سنگر گرفتهاند. اين ديگ، آشي برايشان نخواهد پخت. اين همه را ول کردهاند، چسبيدهاند به پسر همت و دختر باکري، تا حرص مرا دربياورند و از اين 2 عزيز ميخواهند چماقي بسازند بر فرق ما. من نميدانم روزنامه فلان با چه رويي سراغ پسر همت ميرود اما وصيتنامه خود حاجي را چاپ نميکند! آيا دختر باکري، از پدرش حميد، بزرگتر است؟! مگر شما نگفتيد که شهدا، سربازان وحشي قوم آتيلا هستند؟ مگر جنگ را برادرکشي نخوانديد؟ مگر ننوشتيد که فرهنگ شهادت خشونتآفرين است. مگر عکس بسيجيها را فقط در حالت خواب چاپ نميکنيد؟ مگر ادعا نکرديد که بعد از خرمشهر، اشتباه کرديم جنگيديم؟ آيا همت و باکري اشتباهي به شهادت رسيدهاند؟! اين 2 سردار هر 2 شهداي بعد از «بيتالمقدس»اند. همت در خيبر شهيد شد و آن يکي مرد در بدر و من درد دارد برايم اگر توسط اين بچه مزلفها به شهادت برسم. دشمن من آمريکاست. به گلوي من نوادگان حرمله بايد تير 3 شعبه بيندازند، نه بچههاي گروهبان قندلي! هتاکاني که با فتوشاپ به جنگ نظام ما رفتهاند، از نبرد رويارو جيم زدهاند و به گزينه جيم SMS ميدهند!! از مردان با حجاب بيش از اين توقعي نيست. اعتراض را به وادي ابتذال کشاندهاند. کم مانده بگويند هر کس در مستراح، 3 بار آه و 2 بار سيفون را بکشد، اين طرفدار جنبش سبز است. ما به اين بچهبازيها فقط ميخنديم! وقت ما به «ساعت گرينويچ» تنظيم نشده، مقدس است. اين چند ساعتي که تا «ظهور» مانده، حيف که به بطالت بگذرد. «زمين ابتذال» جاي مبارزه ما نيست. ما بزرگتر از آنيم که شما را دشمن خود بدانيم. دشمن من در «تلآويو» است و ميخواهد عرصه را بر «سيد خراساني» تنگ کند تا جلوي ظهور را بگيرد. دشمن من مسلح به کلاهک هستهاي است نه مجهز به .SMS من کارهاي مهمتري دارم، حتي مهمتر از دعوا با پسر همت. بصيرت من به من اجازه نميدهد به گزينه الف SMS بدهم. راي من به گزينه ظهوراست. من اهل صدم نه نود. فردوسيپور به درد گزارش بازي منچستر با چلسي ميخورد و اينکه آيا دختر خاله همسايه ديوار به ديوار فرگوسن، از سگش راضي شده يا نه. من در اوقات فراغتم گزارش محرمانه موساد را ميخوانم که «ليبرمن» سوتي داد و يک جاهايش را لو داد. صهيونيسم ميخواهد «مهدي» را بربايد اما موساي ما به نيل افتاده و از دستان پست در امان است و هتاکين ميخواهند از درياي آن 13 ميليون، ماهي اغتشاش بگيرند و با فتوشاپ، خود را دشمن ما جا بزنند. دشمن من در اتاق بيضي نشسته است، نه کساني که در چتروم با دختران فراري، بازي ميکنند. ره به جايي نخواهند برد گمرهان. من حريف خود را ميشناسم و خوب ميدانم که هنوز هم در بهشت زهرا(س) خلوتترين جا، «قطعه منافقين» است. «ندا» را خدا رحمت کند اما هنوز هم از من در «قطعه 26» نشاني مزار «پلارک» را ميپرسند. مزارش از امامزاده زيد شلوغتر شده. از يک مزار بوي گلاب بلند ميشود، از يک قبر بوي قير آسفالت خيابان، بوي فريب، بوي توطئه. من در دست چپ ندا، کيسه خون ديدم. «دواگلي» بود شايد. ندا را آرش حجازي کشت.
آقاي پائولو کوئليو! اين بود آن همه انساندوستيات؟! مترجم «کيمياگر»، قاتل از آب در آمد و تو خواستي اداي سعدي ما را در بياوري. سعدي، بني آدم را اعضاي يکديگر ميدانست و ملاي روم، مترجم نداشت. همکار BBC نبود. عاشق «شمس» بود و وقتي من داشتم به ندا فکر ميکردم، BBC برايش آبغوره ميريخت. جان مرا صهيونيستها بايد بگيرند. من مفت شهيد نميشوم. اين را «حضرت عزرائيل» بداند. فرشتهاي که در شانه چپ من نشسته، هيچ دعوايي با فرشته سمت راستي ندارد. اين بگومگوها مباحث طلبگي است. چپ و راست چيست؟ داستان ديگري در ميان است. از نظر من پسر همت، نه چپ است نه راست، نه سبز و نه قهوهاي. من يک حرف دارم: چرا برخيها، خود همت را جزو خانواده همت نميدانند؟ پدر و مادر همت هم، خانواده همتاند و يکي از روزنامهها به جاي چاپ وصيتنامه همت، پسرش را به جنگ من فرستاده، تا يک چيز او بار من کند و يک چيز من بار او کنم و سارکوزي به هر دوي ما بخندد. من براي همت فاتحه ميخوانم و در قطعه منافقين، سوره منافقون. قلم من جوهري دارد به رنگ بصيرت که در شناخت دوست و دشمن دچار اشتباه نميشود. من قابل ناسزاهايي نيستم که دختر باکري نثار لباسشخصيها کرد.
حميد باکري، خود لباسشخصي بود و ميگفت: بعد از جنگ، مردم 3 دسته ميشوند، عدهاي خسته ميشوند، عدهاي از انقلاب برميگردند و يک عده هم آنقدر خوندل ميخورند تا دق کنند. من جزو همين دسته سومم و همين روزها دق خواهم کرد. اين نوشته شايد نامهاي باشد به پسر همت يا نه، بهتر است درد دلي باشد با سردار خيبر. سردار! «دوباره دشنه بردار، آن سو همه نهروانياند». دشمن تو صدام بود و اينجا دشمن قصد کرده مرا به جنگ فرزند تو بفرستد. اينجا ما روي هر کسي دست ميگذاريم، سابقهاش را به رخ ما ميکشد. به ما ميگويند، «بسيجيهاي جنگنديده». راست ميگويند. نسل من از جنگ، فقط مزه بيپدرياش را چشيده و من «با همه بيسروسامانيام، باز به دنبال پريشانيام». نسل من رنگ جنگ را به چشم نديد اما ترکشهايي که خورد، از جنس زخمزبان بود. با فتوشاپ به دست بسيجي نسل من اسلحه ميدهند و ما را متهم ميکنند به کشتن ندا. حيف گلوله من نيست که جز سينه پرکينه صهيونيستها را بدرد؟! کاش ميشد سردار! تو را با فتوشاپ از طلائيه بيرون ميآوردم و ميگذاشتمت جلوي دکه روزنامهفروشي تا بخواني که عليه بسيج چه مينويسند. کاش بودي و ميديدي که با فتوشاپ چه ماهرانه جاي هابيل و قابيل را عوض کردهاند. مگر با فتوشاپ نبود که «علي» را تارکالصلاهًْ خواندند و ابنملجم را تجسم عبادت. سردار! زمان شما فتوشاپ نبود و همين که سر تو در خيبر از بدنت جدا شد، سيم اينترنت هم وصل شد. ديشب يکي برايم کامنت گذاشته بود که چرا نان شهدا را ميخوري. اين هم شد حکايت سانديس و «چهارشنبه و اتوبوسي که ما را آورد راهپيمايي». آقاجان! من سالهاست که پاي سفره شهدا نشستهام و دارم نان شهدا را ميخورم، حرفي هست؟! نان 24 Frence باگت است و از گلوي من پايين نميرود. من سر سفره پدر و مادرم بزرگ شدم، نه در سفرهخانه کنار سفارت انگليس. من زماني که داشتم درد انقلاب را ميکشيدم، آقازادهها قليان ميکشيدند و با دودش، جامعه مدني ميساختند. سفره خانه ما هنوز هم همان چفيه زمان جنگ است. شايد الان يکي از قول شريعتي برايم «کامنت» بگذارد که: «آدم بايد نان دنيا را بخورد و براي دين کار کند». من شريعتي را قبول دارم و دکتر ميگفت: «خوارج کساني هستند که کلمات دشمن را نشخوار ميکنند به زيان دوست» و من بهخاطر همين حرفها خوارج را «مردمي خداجو» نميدانم. اما الان «خدا» را در گوگل هم که سرچ کني، کلي عکس زن لخت ميآيد که روي کشتي کنار دست ناخدا نشستهاند. خداي من خداي کشتي نوح است. خداي «سفينهًْالنجاهًْ». من خدا را در قرآني جستوجو ميکنم که همت و باکري از زير آن رد شدند، نه قرآني که رفت روي نيزه. سردار! بعد از تو من در يک تعزيه نقش عمار ياسر را بازي کردم اما تلويزيون فقط قطام را نشان داد و عدهاي در لباس خوارج در همان تعزيه فرق علي را شکافتند و بعد تعزيه را جدي گرفتند و افتادند به جان ما و حالا ميگويند شمشيري که عليه ولايت کشيدند، اعتراض مدني بود. من ميترسم سردار! ميترسم ما آن قدر حقوق شهروندي ابن ملجم را جدي بگيريم که باز هم «علي» تنها بماند. ميترسم آنقدر براي سران فتنه محافظ بگذاريم که ديگر هيچکسي نماند تا از انقلاب محافظت کند. سردار! در چارچوب همين قانون اساسي، دل ما را خون کردهاند و من خوشم آمد که تو چه بموقع پرکشيدي و نديدي اين روزها را که حتي جواب سلام را هم بايد در «کامنت» گذاشت. جنگ با فتوشاپ همين است ديگر! با همين فتوشاپ ميخواهند مرا و پسر تو را به جان هم بيندازند. من کنايهها را تحمل ميکنم و «آقا» اگر بخواهد باز صبر ميکنم. راستي سردار! نشنيدي که آقا ميگفت: «اين عمار»؟!
...و تو رفتي در روزگار جنگ. اين ما هستيم و جنگ روزگار. آموزگار دوره راهنمايي برايم کامنت گذاشته که: «حاج همت ميگفت من حاضرم در پوتين بچه بسيجيها آب بخورم». سردار! اين حرفها الان شعاري شده و ديگر خريداري ندارد. به جان پسرت، تا دو تا فحش نثار ما نکني کسي برايت هلهله نميکشد. اينجا ما با عدهاي طرفيم که سر مزار ندا ميخواهند فاتحه انقلاب را بخوانند. گذشت دوره وصيتنامه نوشتن. الان بازار بيانيه دادن و نامه فرستادن داغ است. و سران فتنه، عجبا که برادريشان را به ضدانقلاب ثابت کردهاند اما ارثشان را از انقلاب، از خون تو ميخواهند. تو ساده بودي که ميگفتي ما هميشه به انقلاب بدهکاريم. اين صف را که ميبيني، استثنائا با فتوشاپ درست نشده و صف طلبکاران از انقلاب است. به مهندس هم که رياستجمهوري را بدهي، شيخ را به چه راضي کني؟ ديگر کسي سردار! آسماني نيست و همه زمينگير شدهاند. اينجا ناموس عدهاي BBC است و امنيت ملي عدهاي ديگر را CNN تعيين ميکند. ناموس من اما خون توست. خون تو سبز نبود. به سرخي خون حسين ميزد. آمينگوياني که رفتند روي مين و افتادند زمين، خون هيچکدامشان سبز نبود. سبز، رنگ پيراهن سپاه بود که يک عکس خميني داشت. سبز، يکي از 3 رنگ پرچم قشنگ جمهوري اسلامي است که روي تابوت تو کشيده بودند. سبز، پيشانيبند «يازهرا»ي پدرم بود که در بيتالمقدس به شهادت رسيد. سبز، نگين انگشتر «آقا»ست. کاخ دمشق، سبز نبود. عمروعاص به عشق معاويه، با فتوشاپ سبزش کرده بود و رنگش بوي لجن ميداد و خوارج چون «آنفلوآنزاي خوکي» گرفته بودند، فريب فتوشاپ را خوردند.
در اين روزگار آزگار، اين ما هستيم و جنگ روزگار. روزگاري که سردار! با ما سر ناسازگاري دارد. من نه با پسر تو دعوا دارم نه با دختر باکري. من عاشق مادراني هستم که چون تويي را در دامن خود پرورش دادند. من عاشق تو هستم که در وصيتنامهات به جاي تقسيم ارث، دفاع از ولايت فقيه را برايمان ترسيم کردي. سردار! من عمار نيستم اما طلحه و زبير برايم کامنتهاي تهديدآميز گذاشتهاند و من در نبود تو و باکري، در خط مقدم اينترنت تنها ماندهام. گلولههاي گوگل به جان قلم من افتادهاند و هکرهاي خداجو ميخواهند آرمان مرا هک کنند. وصيتنامهات را بفرست سردار! نشاني وبلاگ من کمي آنسوتر از «سهراهي شهادت» است.
نويسنده: حسين قدياني (فرزند شهيد اکبر قدياني