فقط بخوان و خوب فکر کن

متن زیر از کتاب صحیفه نور انتخاب گشته من که نفهمیدم بالاخره این آقایان ولایت فقیه را قبول دارند یا نه البته شاید عقل ما نمیرسد اینها بهتر میفهمند خوب هر چه باشد عالم واهل معرفتند!!!در کل نامه اخلاص و ارادت موج میزند ولی چه شد که ...

محضر مبارك حضرت آيت اللَّه خامنه اى رهبر بزرگوار انقلاب اسلامى دام ظله العالى

با عرض سلام و تقديم مراتب تشكر خويش و خانواده داغديده خمينى(سلاماللَّه عليه) از حضور حضرتعالى كه همواره لطف و محبتهايتان تسلیبخش جانهاى خسته ما بوده است. همانگونه كه مستحضريد، اينجانب به واسطه وصيت پدرم حضرت حجت الاسلام والمسلمين سيداحمد خمينى(س) به عنوان توليت مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام و حرم مطهر حضرتش منصوب گشته ام. وليكن از آنجا كه همه امور را بنا به فتواى امام راحل به مقام شامخ ولايت مىدانم و همواره بر اين اعتقادم كه اين نظام مقدس در پرتو ولايت مطلقه فقيه و گام نهادن در مسير انديشه هاى تابناك خمينى كبير میتواند از مرزهاى موجود فراتر رفته و به لطف الهى نجاتبخش انسانيت از ورطه هلاكت و ظلمت باشد، لذا از محضر مبارك حضرتعالى تقاضا مىكنم در صورت صلاح ديد، وصيت آن عزيز سفر كرده را تنفيذ فرماييد.

فرزند كوچك شماسيدحسن خمينى

 
 
این متن مصاحبه از سایت رجا نیوز انتخاب شده  فکر میکنم خیلی ها با خواندنش میفهمندفتنه یعنی زرق وبرق دنیا و ترنتو و کانادا و ادعا کردن در خاطراتشان به قهرمان جنگ بودن!!!!!!!!! 
ما درشلمچه بوديم،آقازاده‌ها در تورنتو!

حسين قدياني: کسي که اسم کتابش درباره جبهه، «جنگ دوست‌داشتني» باشد، زنگ موبايلش هم «مارش عمليات» مي‌شود. کسي که روي خاکريز و در زير باراني از گلوله، مي‌رقصد و «يا صدام پيت حلبي» مي‌خواند، زندگي‌اش ساده و بسيجي‌وار مي‌شود. کسي که در «کربلاي5» براي بالا بردن روحيه رزمندگان، لطيفه‌هاي آنچناني تعريف مي‌کند، لطف خدا هم شامل‌اش مي‌شود. کسي که با شوخي‌هاي مثال‌زدني‌اش در شب عمليات «والفجر8»، لبخند را بر لب بسيجي‌ها مي‌نشاند، امداد غيبي هم به مددش مي‌آيد و از «اروند»، اين رودخانه وحشي رد مي‌شود. اگرهمت!!!

جناب تاجيک! شما و ديگر رزمندگان در جبهه مردانه جنگيديد؟
نه پس، زنانه جنگ کرديم!
ولي به نظر مي‌رسد تمام خاک ما در جبهه حفظ نشده!
من مرزمان را با عراق، وجب به وجب چک کردم؛ ذره‌اي از خاک ما دست دشمن نيفتاد.
باور نمي‌کنم.
چرا؟
شما يک جاهايي را حفظ نکرديد. احتمالا بخشي از «سه‌راهي شهادت»‌دست دشمن ماند والا در اين حوادث اخير، دشمن از کدام روزنه و منفذ، نيروهاي خود را تا «سه‌راه جمهوري» آورد؟! مگر تا بيخ گوش‌مان نيامدند؟
ذره‌ذره اين خاک را ما حفظ کرديم؛ به قيمت جان بيش از 300 هزار شهيد. اين روزنه را کسان ديگري باز کردند. بهتر بود اين سؤال را از مسؤولان و از سياسي‌ها مي‌پرسيدي.
آنها مي‌گويند ما بي‌گناهيم. آنها که دروغ نمي‌گويند، پس لابد تقصير شماست.
تقصير ما هم نيست. من حالا به شما توضيح مي‌دهم چه کساني مقصرند. اتفاقا خوب شد مصاحبه را اينطوري شروع کردي. بگو ببينم سر «امام حسين(ع)» را چه کسي بريد؟
فکر مي‌کنم «شمر».
اما همين شمر ملعون زمان حضرت علي(ع) و در جريان جنگ‌هاي زمان حضرت، جانباز شد و اگر امروز بود، همين «بنياد شهيد» برايش 200 درصد جانبازي رد مي‌کرد. پس سر سيدالشهدا را جانباز حضرت علي(ع) از تن جدا کرد.
اين نام‌هاي بزرگ و اسامي پرطمطراق و پرسابقه وقتي در تعارض با هم قرار مي‌گيرند، قدرت تحليل از آدمي گرفته مي‌شود. من البته کاملا متوجه هستم که شما قصدتان از طرح اين پرسش چه بود ولي بسياري هستند که نه در وادي ژورناليسم که در عالم رئاليسم هم ما را مقصر مي‌دانند و فکر مي‌کنند ما درباره جنگ دروغ گفتيم. البته درباره جنگ هم مثل «درباره الي» دروغ‌هايي گفته شد، منتها نه از زبان بسيجي‌ها. دروغگو ترسوست و انسان ترسو هيچ‌وقت به خيبر و بدر و کربلاي5 نمي‌آيد.
مهم‌ترين دليل صداقت بسيجي‌ها، شجاعت‌شان است. بسيج از همان اول کار باصداقت جلو آمد و خيانتي در کار نبود. خيانت را کساني کردند که بعد از جنگ، بچه‌هاي بسيج را فراموش کردند. هميشه گوشت قرباني، بسيج بوده و از نظر عده‌اي بسيج، تنها به اين درد مي‌خورد که در برابر دشمن کشته شود و همين که صلح و آرامش برقرار شد بايد بسيج را منزوي کرد تا جنگ‌ بعدي، تا فتنه بعدي. اين اوج نامردي و بي‌انصافي است و قصور را خواصي مرتکب شدند که با بي‌بصيرتي پاي دشمن را به اين مرز و بوم باز کردند. در صدر اسلام هم خواص دنياپرست، مصلحت اسلام را قرباني عافيت خود کردند و براي دشمن بيروني فرش قرمز پهن کردند. بله، من هم قبول دارم در حوادث اخير پاي دشمن به گليم جمهوري اسلامي باز شد، اما اين نفوذ از خاک نبود. از خاکريز سه‌راهي شهادت نبود. ما که خاک‌مان را حفظ کرديم، آنچه که حفظ نشد خاکريز بصيرت بود. بيانيه‌هاي اين حضرات، دشمن را به اينجا کشاند.
ما خاک‌مان را حفظ کرديم، اين آقايان زبان‌شان را حفظ نکردند و با دروغ بزرگ تقلب، کار بدين‌جا کشيده‌ شد. بسيج با خون سرخ خود، در برابر دشمن يک چراغ قرمز ابدي روشن کرد ولي دروغ تقلب، اين چراغ را چند روزي «سبز» کرد و دشمن را چهارراه به چهارراه جلو آورد.دشمن در اين جنگ که چندان هم نرم نبود و بعضا به سلاح گرم هم مجهز بود از 2 مساله سوء‌استفاده کرد: فتنه‌گران دروغ‌گويي که بي‌تعارف قصد براندازي داشتند و هدفشان پايين کشاندن ولايت فقيه از صدر حکومت بود و دوم از سکوت و کج‌فهمي خواص بدون بصيرت. بصيرت، آن طور که حضرت «آقا» در شهر «چالوس» عنوان کردند مثل يک «قطب‌نماست» که نمي‌گذارد شما در تشخيص راه دچار اشتباه شويد. من حالا مي‌خواهم برگردم به دوران جنگ. در عمليات «والفجر 4» ما حتي قطب‌نما هم نداشتيم ولي چون بعضي از بچه‌هاي بسيج «ستاره‌شناسي» بلد بودند، با کمک ستاره‌ها راه را پيدا کرديم. الان براي خواص ما قطب‌نما؛ هست اما با اين وجود راه را گم کرده‌اند ولي بچه‌هاي بسيج حتي بدون قطب‌نما هم گم نشدند و سر از خيمه دشمن درنياوردند. پس بصيرت را بسيج داشت که بدون قطب‌نما، راه را عوضي نرفت.
بسيجي، سرباز است و گوش به فرمان مولاي خود داد. اينكه امروز چنين شد، محصول بي‌بصيرتي است. ما خاک را حتي بدون قطب‌نما حفظ کرديم. دشمن از روزنه ديگري وارد شد و اين فجايع را به بار آورد. البته بسيج، چشم به لبان ولايت دوخته. ما فعلا صبر مي‌کنيم و تنها اسلحه‌مان بصيرت است اما مطمئن باشيد اگرجهاد لازم شد، ما فريب 200‌درصد جانبازي شمر را نخواهيم خورد و نمي‌باريم مگر آنکه سيل به راه اندازيم. ما همان بسيجياني هستيم که در «والفجر8» از يک امر محال، ممکن ساختيم و از عرض اروند رد شديم. اينها که عرض و طولي ندارند. ما از اروندي رد شديم که در شبانه‌روز، 2بار جزر و مد داشت. اينها که کله‌گنده‌هايشان يا اعتراف کردند يا فرار کردند يا هم شدند مثل اين مردان باحجاب. من از نسل بسيجيان والفجر4 هستم. در اين عمليات، پاي نيرو‌هاي اطلاعات عمليات به زمين نرسيد. اين عمليات از اين حيث يک استثناست. والفجر4 در «شمال‌غرب مريوان» بود.
دشت پنجوين، ارتفاعات کاني‌مانگا.
بله! سلسله ارتفاعات ساندويچي کاني‌مانگا. آن زمان هنوز «پيتزا» نبود!
«همت» بود ديگر؟
بود. اتفاقا يکي از عکس‌هاي معروف حاجي مال همين والفجر4 است.
که با لباس پلنگي از روي جايگاه دارد به دوربين نگاه مي‌کند.
بارک‌الله! اين عکس در «پادگان گرمک» گرفته شد و با خود ارتفاعات کاني‌مانگا فاصله زيادي دارد.
چرا در «والفجر4» گفتيد پاي بچه‌هاي اطلاعات به زمين نرسيد؟
بچه‌هاي اطلاعات به کمين عراق خوردند و بر‌گشتند.
چرا؟
دشت پر بود از نيرو‌هاي عراقي. بعثي‌ها گله‌به‌گله نيرو گذاشته بودند و بچه‌ها مجبور شدند بدون شناسايي زمين به خط بزنند. 24‌ساعت اول اين عمليات، بسيار نفسگير بود و خيلي از بچه‌ها شهيد و مجروح شده بودند. فرداي اين روز کل بچه‌هايي که خواستند عقب برگردند تقريبا 360 نفر شده بوديم؛ که بالا مي‌رفتيم عراقي‌ها بودند، پايين مي‌آمديم عراقي‌ها بودند. چپ مي‌رفتيم، راست مي‌آمديم، نامرد‌ها همه‌جا بودند و ما آن وسط محاصره شده بوديم. تنها معجزه و دست ياري خدا به دادمان رسيد و آن روز من آيه «وجعلنا من بين ايديهم سداً و من خلفهم سدا فاخشينا هم فهم لا يبصرون» را به چشم خود ديدم و هنوز هم مانده‌ام که ما چگونه توانستيم از کنار آن همه عراقي عبور کنيم و به «دشت شيلر» برسيم. ما از دشت شيلر رفتيم طرف «رود قزلچه» و از آنجا به نيرو‌هاي خودي رسيديم. آن شب در کنار مدد الهي، اگر بچه‌ها «ستاره‌شناسي» بلد نبودند، همه‌مان اسير شده بوديم و بچه‌ها با کمک ستاره‌هاي قطبي راه را پيدا کردند. يعني هم اطراف‌مان در همه جهات پر بود از نيرو‌هاي عراقي و هم چون شب بود و راه پرپيچ و خم،‌گم شده بوديم اما ما بدون قطب‌نما راه را پيدا کرديم.
يک سؤال مي‌پرسم، راستش را بگو. با ديدن روزگار بعد از جنگ و مثلا همين حوادث، پشيمان نشدي؟
نه.
شعار نده.
چرا شعار ندهم. من براي اين انقلاب از جان خودم گذشتم، اينکه حالا يک شعار است! شعاري بد است که پشتش نه شور باشد نه شعور، مثل «توپ، تانک، بسيجي ديگر اثر ندارد» مهم‌ترين اثر بسيج اين است که اجازه نداد صدام پدر بعضي‌ها باشد. اگر بسيج نبود، اين هتاکان به خواهر صدام بايد مي‌گفتند «عمه»! امام حسين (ع) گفت: «اگر دين نداريد، لااقل آزاده باشيد» و من مي‌گويم: اگر آزاده نيستيد، لااقل شرف داشته باشيد.
«روزگار جنگ» تلخ‌تر بود يا الان که به نوعي «جنگ روزگار» است؟
ما در جنگ چيزي جز زيبايي نديديم. «جنگ دوست‌داشتني» را که خوانده‌اي؟
بله خب.
کجايش تلخ بود؟
اما جنگ الان تلخ است.
نسل شما سال 60 را به ياد ندارد.
باز هم کم بودن سن و سال ما را چماق کنيد!
بحث اين حرف‌ها نيست. زمان بني‌صدر ملعون در همين خيابان انقلاب، 74‌تا از بهترين بچه‌هاي ما را با تيغ موکت‌بري سر بريدند. باورتان مي‌شود؟
يک چيز‌هايي از «جنگ خياباني» شنيده بودم.
آن زمان هم جالب است؛ خودشان ملت را مي‌کشتند، بعد با خيمه‌شب‌بازي، يکي را مثل همين «ندا» بزرگ مي‌کردند.
ولي شما به راحتي مي‌گويي «بني‌صدر ملعون»، اما اينجا به سران فتنه، ما يک چيزي هم بدهکار شده‌ايم!
من منکر پيچيدگي‌هاي فتنه امروز نيستم.
پس نگوييد سال 60 نبوديد! نگوييد زمان جنگ نبوديد! براي شما کشتن بعثي‌ها کاري نداشت ولي امروز عده‌اي با ما همان کار بعثي‌ها را کردند اما وقتي عليه‌شان يک مطلب مي‌نويسي، متهم مي‌شوي به تندروي. به اينکه داري بين مسؤولان جدايي مي‌اندازي. ما اينجا روي هر فتنه‌گري دست مي‌گذاريم يا استوانه نظام است يا متوازي‌الاضلاع يا ذوزنقه!
من که قبول دارم. اصلا يکي از جاهايي که بچه‌هاي بسيج، بيشترين تلفات را دادند «بلوار کاوه» و «مجتمع سبحان» بود ولي جالب است که در نامه‌ها و بيانيه‌هاي سران فتنه، برعکس اين، ادعا مي‌شود. بله، اين مظلوم‌نمايي‌هاست.
در حوادث اخير کساني که خداي‌شان آمريکا بود، «الله اکبر» مي‌گفتند. جنس اين الله اکبر با الله اکبر ملت در 22 بهمن 57 فرق مي‌کرد. اين تفاوت را عده‌اي نمي‌فهمند. اصلا با فتواي چه کسي سر مبارک سيدالشهدا، را از تن جدا کردند؟ «شريح قاضي» و در زير برگه حکم ارتداد امام حسين(ع)، امضاي 63 آيت‌الله، 63 حوزوي و 63 « الهي و قلبي محجوب» ديده مي‌شود. بله، اينها مردم را گيج مي‌کند. برخي از کساني که در برابر ابي‌عبدالله ايستادند، تنها به خاطر يک مشت گندم بود. برخي يک خورجين! الان دشمن برخي از فتنه‌گران ما را مگر با چند دلار خريده؟
البته از حق نگذريم؛ برخي واقعاً خالصانه آمريکا را دوست دارند!
در رابطه با غبارآلودگي فضاي جامعه من يک مثال بزنم: عراق براي نخستين‌بار در جنگ، يک شب تک کرد و ديگر نتوانست همچين غلطي بکند. در کربلاي 5 بود. من را به شدت موج گرفته بود و کمرم به شدت آسيب ديده بود.
آمده بودم عقب. اغلب فرماندهان ما هم يا شهيد شده بودند يا مجروح. ما 3، 4 نفر بوديم که مانده بوديم. «مجيد کسرايي» فرمانده گردان ما شده بود. مجيد به من گفت: براي چي آمدي عقب؟ گفتم: درب و داغان شده‌ام. گفت:
آمديم و عراق امشب تک کرد، «قاسم» در خط حناست. گفتم: چرت و پرت نگو، الان شب است و عراق در اين 5 سال تا به حال جرات نکرده شب تک کند. گفت: حالا ما احتمال مي‌دهيم. ساعت نزديک يک بود، يک دفعه ديديم صداي بيسيم بلند شد که آقا، منور بزنيد. منور بزنيد. گفتيم چي شده؟ گفتند: عراق، «دودزا» زده است. عراق اول دودزا زد، بعد نيروهايش را کشيد جلو و 12 نفر از بچه‌هاي «گردان حمزه» را اسير کرد و دقيقا آمدند در خط ما و رخنه کردند در صفوف ما.
اين مال «شهرک دوئيجي» است؟
نه، درست جلوي « سه راهي شهادت» است؛ حالا من نمي‌دانم در «شهرک دوئيجي» هم دودزا زد يا نه. آن طرف را خبر ندارم ولي در اين جبهه، يعني محور لشکر حضرت رسول(ص)، دودزا زد و عراقي‌ها از زير دود خودشان را به خاکريز ما چسباندند که ما سريع 180 تا موشک گذاشتيم توي تويوتا برديم جلو، تا اين تک را دفع کنيم و همين کار را هم کرديم و زديم پدر صاحب بچه را درآورديم، به حول و قوه الهي.
مي‌خواهيد بگوييد هميشه قبل از حمله دشمن، اول فضا را پر از دود و گرد و غبار مي‌کنند؟
همين‌طور است.
در حوادث اخير، چه کسي «دودزا» را زد؟
آن «نامه سرگشاده» که قبل از انتخابات نوشته شد، حکم دودزا را داشت و فضا را غبارآلود کرد و فضا که پر ا
ز دود شد، دشمن هم استفاده کرد.
اما اينجا برخلاف کربلاي 5، دودزا، نه از طرف دشمن که از طرف جبهه خودي زده شد.
و سر همين فضاي «سه راهي جمهوري» از «سه راهي شهادت» غبارآلودتر شد!
گفتيد که دودزاي کربلاي5، منجر به اسارت عده‌اي از بچه‌ها شد.
اينجا هم اين دودزا برخي‌ها را اسير کرد. مگر عده‌اي از خواص ما را به طرف فتنه‌گران نکشاندند؟! متاسفانه اين نخبگان ما بصيرت نداشتند و در اين فضاي مه‌آلود، به «چراغ مه‌شکن» مجهز نبودند.
اما حالا مي‌گويند بياييد با هم آشتي کنيم!
بسيج در طول اين 7 ماه نزديک 15 شهيد رسمي داد و تعدادي هم با همين تفکر بسيج که البته عضو رسمي نبودند به شهادت رسيدند. ما با چه کسي بايد آشتي کنيم؟ با کسي که دودزا زد؟ يا با کساني که بعد از دود آلودشدن فضا خواستند كودتاي مخملين راه بيندازند و عمود خيمه انقلاب يعني ولايت را پايين بکشند؟ مگر دعواي ما سر لحاف بود که حالا آشتي کنيم؟ مگر سر ارث و ميراث با هم دعوا کرده بوديم که حالا فتيله را پايين بکشيم؟
عده‌اي مي‌گويند اين حضرات پشيمان شده‌اند.
نه‌پشيمان شده‌اند، نه توبه کرده‌اند. اين نامه‌ها و بيانيه‌هاي اخير هم براي اين است که بعد از 9 دي ملت را ديدند و ترسيدند و الا چرا همان روزي که دودزا زدند پشيمان نشدند؟ چرا 30 خرداد پشيمان نشدند؟ چرا روز عاشورا پشيمان نشدند؟ حالا که يخ‌شان نگرفته، حرف از ندامت مي‌زنند؟
کاش نادم بودند؛ با کمال وقاحت شرط و پيش‌شرط هم مي‌گذارند! انگار نظام بايد از اينها معذرت‌خواهي کند که کودتاي رنگي‌شان موفق نشد! و بايد به اينها فرصت بدهد تا دفعه بعد از تجارب اين دفعه استفاده کنند و انقلاب را بسپارند دست آمريکا.
فتنه اخير خيلي پيچيده است. سعيد حجاريان را چه کسي ترور کرد؟
سعيد عسگر.
سعيد عسگر و پدرش در همين شهرري جزو نفرات اول ستاد موسوي بودند. اين عجيب نيست؟
چقدر گفتند و نوشتند که ترور حجاريان، کار لباس شخصي‌ها، يعني بسيج بود.
اينها استاد باز کردن کوچه خاکي هستند. الان طرح وحدت و آشتي ملي، يک بهانه است تا همه فراموش کنند جزو چه کساني جرقه فتنه را زدند. بعد از 9 دي، خب معلوم بود که سران فتنه بايد محاکمه شوند اما اين حضرات جلوي اقيانوس خروشان ملت، يک رودخانه فرعي زدند و با اين مناظره‌ها ما دوباره برگشتيم به 7 ماه پيش. اينها دوباره مي‌خواهند دودزا بزنند و باز فضا را پر از گرد و غبار کنند تا همه چيز براي فتنه بعدي، يعني «حکميت» فراهم شود. ما براي اين جمهوري اسلامي بيش از 300 هزار نفر، فقط در جنگ شهيد داديم. پاي درخت انقلاب با خون اين شهيدان آبياري شده و مگر در اين 7 ماه با دودزايي که زدند و با فتنه‌اي که به راه انداختند، نخواستند ريشه انقلاب را بزنند؟!
مسامحه با سران فتنه، يعني پايمال کردن خون تک‌تک اين 300 هزار شهيد. شما مي‌دانيد در جنگ ‌دوم جهاني چقدر کشته شدند؟
آمار رسمي سازمان ملل، 45 ميليون نفر است، اما خيلي بيشتر از اين حرف‌هاست.
خود مورخان غربي و اروپايي که انصاف بيشتري دارند مي‌گويند 85ميليون نفر در جريان جنگ دوم جهاني کشته شده‌اند اين مال اروپاي متمدن و مهد آزادي و سرزمين حقوق بشر و زمين صلح است. جنگ دوم جهاني کلاً چقدر طول کشيد؟
4 سال.
جنگ ايران و عراق اما 8 سال طول کشيد و از جنگ دوم جهاني هم، جهاني‌تر و بين‌المللي‌تر بود. براساس اسناد و مدارک موجود بنا بر يک تعريف سنتي از جنگ، 34 کشور و بنابر يک تعريف مدرن و کلاسيک از جنگ، 42 کشور و بنابر تعريف سياسي و ژورناليستي از جنگ، 66 کشور دنيا، مستقيم و غيرمستقيم، در طول اين 8 سال، پاي کار عراق بودند. شما خاطرات «و فيق السامرايي» را بخوانيد. چه کشورهايي به عراق گاز خردل دادند؛ هلند، دانمارک، آلمان و آمريکا. 8 سال جنگ تحميلي، جنگ ما با عراق نبود، جنگ جهان کفر بود با جمهوري اسلامي. بويژه بعد از «بيت‌المقدس» که به فتح خرمشهر منجر شد، کشورهاي استکباري هم آمدند پشت صدام. جالب اينکه جنگ دوم جهاني فقط در اروپا بود و يک بخشي از آسياي ميانه و مثلاً در آمريکا، يک تير هم شليک نشد اما ايران شد سرپل اين جنگ! و جالب‌تر اينکه جنگ جهاني دوم تنها 4 سال طول کشيد و باز جالب است که ما در اين جنگ کلا 300 هزار شهيد داديم و يک وجب هم از خاک‌مان عقب ننشستيم. بنا به گفته «سردار کوثري» ما از 34 کشور دنيا در همين جنگ تحميلي، اسير گرفتيم.
از 34 کشور. جنگ دوم جهاني از چند کشور اسير داشت؟ ما در جزاير مجنون از کشورهاي جنوب شرق آسيا اسير گرفتيم، باورتان مي‌شود؟ من حالا حرفم اين است که با چه حقي مي‌خواهيد پا روي خون اين شهدا بگذاريد و قضيه را ماست مالي کنيد. اينها در فتنه اخير، آن عَلَمي را مي‌خواستند زمين بيندازند که شهداي ما به قيمت جان‌شان و در عاشورايي‌ترين جنگ بعد از عاشورا، آن را برافراشته نگه داشتند و اين بيرق، اين پرچم، «ولايت فقيه» بود. آشتي با سران فتنه، يعني لگد مال کردن جنگي که نماد عزت، شرف و همه افتخار ماست. شما شعارهاي فتنه‌گران و سران فتنه را نگاه کنيد. مهم‌ترين هدف‌شان، زدن ولايت بود و بعد بسيج. غير از اين است؟ اتفاقاً منظورشان از کوبيدن بسيج، بيش از آنکه من و شما باشيم، همان همت و باکري بود.
مگر همت و باکري جان‌شان را فداي ولايت نکردند؟ و مگر ماموريت اينها چيزي جز کوبيدن اين اصل مترقي بود؟ آشتي سران فتنه يعني پاره کردن وصيتنامه شهدا. يعني لگدمال کردن اين گل‌هاي پرپر. امروز در کشورهاي اروپايي، پيرمردهاي زپرتي جنگ دوم جهاني را روي سر مي‌گذارند، ما به چه حقي مي‌خواهيم از آرمان بچه‌هاي جبهه کوتاه بياييم؟ الان عرق گير يک سرباز جنگ دوم جهاني را در موزه مي‌گذارند ولي ما چه کار کرده‌ايم؟ من حالا گذشته از اين مباحث، دارم حرف مي‌زنم. در «عمليات رمضان» ، هرچي تانک عراقي‌ها را بچه بسيجي‌ها زدند، مفت فروختند به تجار عرب،‌آنها هم تانک‌ها را آب کردند، شد قاشق چنگال خانه من و شما! عراق دوبار تا روستاي «دب حردان» اهواز آمد؛ يک بار اول جنگ، يک بار آخر جنگ اول جنگ، خب ما آماده نبوديم، عراق يک دفعه 5 استان ما را درگير جنگ کرد و در خوزستان تا دب حردان آمد ملت آمدند و عراقي‌ها را مجبور به فرار کردند. در همين دب حردان که 5 کيلومتري اهواز است يک بار هم عراقي‌ها آخر جنگ آمدند. سال 67 و زماني که دفاع متحرک شماره 2 عراق فعال شده بود. از دب حردان تا خرمشهر 115 کيلومتر است. ما در اين فاصله يک خاکريز چند جداره داشتيم به عرض 400 متر و به طول 115 کيلومتر. همين آقايي که با نامه‌اش دودزا زد آمد همه را شخم زد و صاف کرد و شما از اين خاکريز الان فقط يک کيلومترش را مي‌بينيد که من البته بعيد مي‌دانم اين خاکريز، همان خاکريز اصلي باشد. آن وقت در کشورهاي اروپايي، هر نمادي که از جنگ دوم جهاني باقي مانده را با عناويني چون «گل سرخ» و «سرباز قهرمان» و «خاک مقدس» و... حفظ کرده‌اند. امام بعد از فتح خرمشهر گفت تا آنجا که مقدور است به خرمشهر دست نزنيد تا به عنوان يک نماد باقي بماند و براي ساکنان خرمشهر هم يک شهر جديد و زيبا در کنار خرمشهر قديمي بسازيد.
شبيه کاري که در «هويزه» شد اما شما الان در خرمشهر که مي‌رويد انگار نه انگار روزگاري در اين شهر، عمليات بزرگي مثل «بيت‌المقدس» رخ داد. در عمليات رمضان بچه ها 365 تا تانک عراقي زدند ولي الان همه اين تانک‌ها را آب کرده‌اند. الان اگر بچه‌هاي جنگ حرفي مي‌زنند، عده‌اي سوءاستفاده نکنند. ما رزمنده‌ها گذشته از فتنه اخير از بعضي حضرات، مطالبات جدي داريم. چرا به بهانه بيان ناگفته‌هاي جنگ، حقايق را وارونه جلوه مي‌دهيد؟ چرا ميان خود جنگ زرگري درست مي‌کنيد تا بلکه از قداست جنگ کاسته شود؟ اينها اواخر جنگ چند دروغ گفتند، همين سران فتنه و همين‌هايي که مدام دم از مسامحه با فتنه‌گران مي‌زنند. اولين دروغ اين بود که گفتند ملت خسته شده‌اند و جبهه‌ها خالي از نيرو شده و رزمنده‌ها انگيزه‌اي براي دفاع از خود ندارند. دروغ دوم اين بود که به امام گفتند ما تا 5 سال آينده به هيچ عنوان پيروزي نخواهيم داشت و اگر فلان مقدار سلاح و بهمان تعداد مهمات داشته باشيم شايد در سال71 به يک پيروزي موقت دست پيدا کنيم. بعد هم جناب نخست‌وزير از وضع اقتصادي گله کرد که کفگير ما به ته ديگ خورده. در حالي که به نسبت اول جنگ، وضع اقتصادي‌مان اگر بهتر نبود، بدتر هم نبود. 3 دروغي که اين 3 نفر بيان کردند در حالي بود که هم ملت انگيزه داشت، هم با دست خالي باز قادر به ادامه جنگ و رسيدن به فتوحات بعدي بود و هم اينکه عمده پول جنگ را مردم، خودشان از جيب مي‌دادند و ميرحسين هيچ منتي نبايد سر جنگ بگذارد که بله، ما پول جنگ را مي‌داديم. پول جنگ را تازه عروسي مي‌داد که طلاهايش را خرج راه رزمندگان کرد. هزينه جنگ را مادري مي‌داد که فرش‌هاي خانه‌اش را فروخت و پولش را داد به ستاد کمک رساني به جبهه‌ها. وقتي در کربلاي 5، شني تانک عراقي‌ها روي بدن بچه‌هاي ما مي‌رفت، آقايان،‌ نگران فرزندشان بودند که در «تورنتو» داشت درس مي‌خواند و خيلي عجيب است که اين خاطرات را منتشر هم کرده‌اند! بچه‌هاي مردم در شلمچه شهيد مي‌شوند، نگران اينها نيست، نگران آقازاده خودش در کاناداست!
بله، آن روزها نيز اين آقايان با نوشتن نامه به امام(ره) و نامناسب نشان دادن شرايط، «دودزا» زدند و در فضايي غبارآلود، جام زهر را به کام امام‌خميني دادند.
مگر در «بيت‌المقدس»، ما از نظر تجهيزات نظامي چه برتري ويژه‌اي نسبت به پايان جنگ داشتيم که عده‌اي کمبود سلاح را بهانه کردند براي ختم جنگ؟
بايد ديد آقايان چه شرايطي را پيش آوردند که منجر به قصه جام زهر شد. قبل از بيان اين شرايط نکته‌اي را بايد به عرض برسانم: در جريان جنگ تحميلي، عراقي‌هايي بودند که به نفع ما وارد مبارزه با صدام شدند، يعني «سپاه بدر» و از سوي ديگر، ايراني‌هايي بودند که به نفع صدام وارد جنگ با ما شدند، يعني «منافقين».
تحرکات منافقين و سپاه بدر در فاصله قبول قطعنامه تا عمليات مرصاد، يک مقدار مشکوک است و از معامله‌اي پشت پرده خبر مي‌دهد که ان‌شاءالله اين هم در آينده روشن خواهد شد. اما چرا من معتقدم آقايان، فضا را براي امام(ره) وارونه جلوه دادند. خوب دقت کنيد: چند روز بعد از پذيرش قطعنامه، منافقين ظرف 5 روز آنچه را که ما در مدت 5 سال گرفته بوديم، همه را از ما گرفتند و از طرف انديمشک آمدند، فکه را گرفتند، مهران و دهلران را گرفتند، جاده اهواز- خرمشهر را گرفتند، در ايلام تا سه‌راهي حزب‌الله را گرفتند، نفت‌شهر را گرفتند، حاج عمران را گرفتند و... يعني هرچه در طول 5 سال رشته بوديم، در عرض 5 روز پنبه کردند اما مگر قرار نبود ما تا 5 سال پيروزي نداشته باشيم و مگر مردم خسته نشده بودند و مگر اقتصادمان ضعيف نشده بود و مگر جبهه‌ها تهي از نيرو نشده بودند پس چرا از همين اهواز،‌جواناني با ظاهر‌هاي مختلف و نه فقط بچه بسيجي‌ها آمدند جبهه؟ پس چرا همين که دوباره شهرهاي ما اشغال شد، دوباره مردم جبهه‌ها را پر کردند؟ ... و چرا امام گفت: من اگر مي‌دانستم مردم هنوز براي دفاع از اسلام آماده جان‌نثاري هستند، هرگز قطعنامه را نمي‌پذيرفتم؟ حضور ملت در جبهه‌ها آنچنان عالي بود که مردم ظرف چند روز دوباره عراق را به پشت مرز خودش برگرداندند.
بعد از قعطنامه، تقريبا عراق مثل اول جنگ،‌ نواحي مرزي ما را تصرف کرد. عجيب است؛ ما زماني که به زعم حضرات هم امکانات داشتيم؛ هم پول و هم نيروي پاي کار، 5 سال طول کشيد تا دشمن را از اين مرز بيرون کنيم اما در مرصاد که ما باز به زعم اين آقايان هيچ کدام اينها را نداشتيم در عرض چند روز دشمن را فراري داديم.
اينجا معلوم مي‌شود که اين آقايان هميشه خستگي، بريدگي و بحراني بودن شرايط خود را به مردم نسبت مي‌دهند.
جناب تاجيک! اين روزها سالگرد عمليات کربلاي5 است. اين عمليات 19دي 65 شروع شد. تا چند روز ادامه داشت؟
نزديک 35 روز.
چرا «کربلاي 5» اين همه براي بچه‌هاي جنگ، عزيز و دوست‌داشتني است؟ من هنوز به ياد دارم که روي در و ديوار همين تهران که متاسفانه شهرداري همه‌اش را جمع کرد، به کرات نوشته بودند: «بسيجي!
کربلاي 5 يادت نره؟»
ما در 8 سال جنگ تقريبا سالي يک عمليات بزرگ انجام مي‌داديم، از والفجر 4 تا خيبر، 4 ماه شد، از خيبر تا بدر شد يک سال، از بدر تا والفجر 8 شد يک سال و از والفجر 8 تا کربلاي 4 هم شد يک سال اما از کربلاي4 تا کربلاي 5 شد 15 روز. بصره بعد از بغداد مهم‌ترين شهر عراق است بويژه از نظر اقتصادي.
بصره، 4 بندر دارد: ام‌القصر، ابوالخصيب، فاو و بندر بصره. در اروندرود 3تا از بندر‌هاي بصره عملا از کار افتاده بود چون در خط مقدم ما بود و فقط مانده بود ام‌القصر. البته تجهيزات نظامي اهدايي ديگر کشورها به عراق عمدتاً از بندر عقبه اردن وارد عراق مي‌شد. حالا اگر ما مناسبت زده هم نباشيم و فقط نخواهيم درباره کربلاي5 صحبت کنيم من معتقدم عمليات والفجر 8 در تاريخ جنگ‌هاي بشر، نه کم‌نظير که بي‌نظير است.
اين بي‌نظير بودن والفجر 8، يک بخش‌اش به خاطر جغرافياي منطقه فاو و رودخانه اروند نيست؟
اصلا همه‌اش بحث جغرافياي منطقه است. آن طور که به ما گفته بودند اغلب فرماندهان عاليرتبه عراق در فاو خدمت مي‌کردند، چرا که خيال‌شان راحت بود و يک مانع طبيعي به نام اروند جلوي ايران وجود داشت.
اروندرود با تلاقي دجله و فرات در منطقه القرنه عراق شروع مي‌شود. القرنه شهري است پايين جزاير مجنون. اروند از اينجا شروع مي‌شود تا شمال خرمشهر ما و در خرمشهر، آب کارون هم به اين رودخانه ريخته مي‌شود و از دهانه خورعبدالله به خليج فارس مي‌ريزد. اروند 125 کيلومتر طول و تا 50 متر عمق دارد که البته در جاهاي مختلف کم و زياد مي‌شود.
تقسيمات مرزي در اروندرود خط تالوگ است. خط تالوگ عميق‌ترين بستر رودخانه است که قابل کشتيراني باشد و فرقي نمي‌کند که اين خط، طرف ساحل ما باشد يا طرف ،‌ساحل عراق. ما در رودخانه‌هاي مرزي 2 نوع تقسيم‌بندي داريم؛ يا خط وسط يا خط تالوگ. ويژگي منحصر به فرد والفجر 8 منوط به جغرافياي خاص رودخانه اروند است که سرعت عادي آب در آن 75کيلومتر است و در شبانه‌روز 2بار بشدت جزر و مد در اروند رخ مي‌دهد. عرض اين رودخانه از 250‌متر در همان القرنه شروع مي‌شود و تا دهانه خور عبدالله به 2‌هزار متر هم مي‌رسد.
2‌هزار متر؟!
بله، مثل «جاجرود» نيست که شما پاچه شلوارت را بالا بزني و بروي آن‌طرف رودخانه قليان بکشي. شوخي نيست.
عرض اين رودخانه 2کيلومتر است. حالا معجزاتي که در والفجر 8 اتفاق افتاد، بماند. يک نفر به نام «ستار ناصر»، معاون گردان 111 تيپ 44 عراق مي‌گويد: يک روز من خواب بودم. ديدم سربازم آمد من را صدا زد که ياسيدي! بلند شو، يک هيأت عاليرتبه نظامي از مصر و يمن آمده‌اند. بلند شديم، ديدم «محمدسعيد فوضي» و «احمد يماني»‌ آمده‌اند که از سرلشکر‌هاي عاليرتبه ارتش مصر و يمن هستند. همراه اين 2 نفر «محمد جواد ذوالنوع»، فرمانده استخبارات ارتش عراق، «اسماعيل تابع‌النعيني» و «هشام صبافخري» که از فرماندهان مطرح عراق هستند، آمدند از اين خط ديدن کنند. فوضي و يماني زماني که براي بازديد از اين خط مي‌آيند و اروند را مي‌بينند و همچنين موانعي را که بعثي‌ها کار گذاشته بودند، به فرماندهان عراقي مي‌گويند:
ايران که سهل است اگر مدرن‌ترين ارتش‌هاي کلاسيک دنيا هم بيايند اروند،‌ قادر به عبور از آن نيستند. شما تخت استراحت کنيد! بعد اين مثال را مي‌زنند که اين خط شما به مراتب از «خط بالريو» اسرائيلي‌ها در صحراي سينا محکم‌تر است. در اروند يک مانع خود رودخانه بود که اصلا عراقي هم که نبودند رد شدن نيرو‌ها از اروند باز هم محال به نظر مي‌رسيد. مانع دوم نحوه استقرار عراقي‌ها بود؛ به گونه‌اي که بچه‌ها در صورت ورود به اروند، اگر درون آب مي‌رفتند که خفه مي‌شدند و اگر لحظه‌اي سرشان را بيرون مي‌آوردند، عراقي‌ها مي‌زدند. در چنين شرايطي بود که بچه‌ها از عرض اروند رد شدند و اگر نبود دستگيري خانم فاطمه زهرا (س)، ما يک متر عرض اروند را هم نمي‌توانستيم رد کنيم. آن هم در بهمن و فصل سرد سال. درباره والفجر 8 بايد هزاران ساعت سخن گفت تا ذره‌اي از حق مطلب ادا شود. حالا برويم سراغ کربلاي پنج که...
بحث اصلي ما کربلاي5 است اما با اين چيز‌هايي که از والفجر 8 گفتيد،‌حيفم مي‌آيد که از اروند بدون يک خاطره رد شويم.
من قبلش اين جمله را بگويم که بچه‌هاي اين ملت از رودخانه اروند رد شدند و سربلند بيرون آمدند اما برخي از خواص ما در فتنه اخير غرق شدند و در سيم‌خاردار بي‌بصيرتي گير کردند و نتوانستند از موانع دنيا عبور کنند و اما خاطره، چه‌جوري‌اش را مي‌خواهي؟
معمولي‌اش را بگو.
مرحله سوم عمليات بود. مي‌خواستيم از طرف «سه‌راه سليمان‌خاطر» حرکت کنيم و سر پل ام‌القصر را بگيريم که تا 500 متري پل مي‌رسيديم ولي عقب‌نشيني شد؛ داستان دارد. آتش از زمين و زمان روي سرمان مي‌باريد. مثل باران بهاري آتش مي‌باريد. در آن بحبوحه، مهم‌ترين کاري که به ذهن من رسيد روحيه دادن به بچه‌ها بود. من در مسير پل ام‌القصر ديدم يکي از بچه‌هاي مداح به نام «مهدي هدايتي» که بچه دولاب بود، خدا رحمتش کند، به من گفت:
سعيد! جوک بلدي؟ گفتم: آره. گفت: بگو. من هم يک جوک نسبتا بدي گفتم! حالا ما در حين دويدن بوديم و هر آن ممکن بود تيري، گلوله‌اي، چيزي به آدم بخورد. يادش به خير! اين صحنه را جزء به جزء در خاطر دارم. يکهو ديدم که اين مهدي هدايتي ايستاد و شروع کرد به خنديدن و با دستش شکمش را گرفت که از خنده غش نکند. مهدي که ايستاد، من حدود چند متر از مهدي فاصله گرفتم. در همين حين 2 تا تير گرينوف آمد در ستون و يکي خورد به ساق پاي يکي از پدران شهدا به نام «حاج آقا کاشي‌پزها» و تير بعدي هم خورد شقيقه مهدي و دقيقا افتاد روي حاج آقا کاشي‌پزها و خون شقيقه‌اش داشت مثل فواره مي‌پاشيد. من ديدم حاج آقا درد خودش را فراموش کرده و مدام دارد مهدي را صدا مي‌زند. از اين تيپ خاطره‌ها زياد است.
مثلا همين «محمد طاهري» مداح در گردان ما بود. من يک شيپور داشتم، از اين پلاستيکي‌ها. با اين صداي خروس درمي‌آورم. محمد طاهري يک مسؤولي داشت به نام «يحيي لواساني» که از آن فرمانده‌هاي مشتي بود. خيلي هم چاق و چله بود. من صبح زود توي پايگاه سوم موشکي عراق، يک جا قايم شدم و با اين شيپور صداي خروس درآوردم. يحيي به محمد گفت: پاشو خروس، پيدايش کن، ناهار يک دلي از عزا دربياوريم. محمد گفت: خروس اينجا چه کار مي‌کند؟ يحيي گفت: نمي‌دانم ولي صداي خروس دارد مي‌آيد. حالا من قايم شده بودم پشت گوني. بعد که فهميدند صداي خروس از طرف گوني است، يحيي از اين طرف آمد، محمد از آن طرف، بعد که فهميدند من سر کارشان گذاشتم، تا 2 ساعت دنبالم کردند!
و عمليات کربلاي 5.
من خودم همان طور که شما گفتيد بعد از جنگ زياد در و ديوار مي‌ديدم که اين شعار را نوشته‌اند: «بسيجي!
کربلاي 5 را فراموش نکن» اما همه اين شعارها زمان کرباسچي حذف شد. در همين تهران خيابان شهيد تندگويان، قبلش يک «وزير بسيجي» داشت. اينها بسيجي‌اش را حذف کردند. اينقدر اينها از بسيج مي‌ترسند.
مگر تندگويان، بسيجي نبود. تندگويان در اسارت، 11 سال تمام خورشيد را نديد. اين را مهندس يحيوي مي‌گفت. اگر تندگويان، وزير بسيجي نبود که مثل اين وزراي فراري خاتمي، بند را آب مي‌داد. بله، کربلاي 5 هم اگر ماندگار شده محصول همت بچه‌هاي بسيج است. کربلاي 5 يکي از مهم‌ترين و در عين حال پيچيده‌ترين عمليات‌هاي ما بود. در کربلاي 5 ما در زميني عمليات کرديم که 85 درصد صلح بود. يکي از ويژگي‌هاي کربلاي 5 اين است که دفعتا رخ داد.
ما مثلا براي «والفجر 8» 6 ماه تمام فقط اطلاعات عمليات و بچه‌هاي غواص حدود 750بار رفتند آن طرف اروند، آمدند اين طرف اروند و منطقه را شناسايي کردند. اما کربلاي 5 مگر چند روز با کربلاي 4 فاصله داشت؟ آيا فرصتي بود که دکل ديده‌باني بزنيم؟ آيا وقتي براي باز کردن معبر بود؟ آيا خطوط دشمن شناسايي شد؟ آيا زمان بود که نقاط ضعف دشمن را شناسايي کنيم؟ و اين عمليات از نظر سياسي هم بسيار مهم بود و در مقطعي رخ داد که ما شاهد جنگ نفتکش‌ها بوديم. در کربلاي 5، 85 درصد زمين را صلح کرده بودند. 270 رديف موانع داشت. مثل سيم‌خاردارهاي حلقوي، فرشي، مثل تله‌هاي انفجاري، مثل خورشيدهاي طرح اسرائيلي.
با اين حساب اصلا راه رفتن در زمين عمليات کربلاي5 امر دور از ذهني بود، چه برسد به جنگيدن با دشمن.
و در همين زمين بچه‌ها با رمز يا زهرا(س) بيشتر از 30 روز شبانه روز جنگيدند. در کربلاي 5 هم سيم‌خاردارها مسلح به مين بود و بعثي‌ها آب درياچه پرورش ماهي را تنظيم کرده بودند که تا زير زانو باشد و نه غواص بتواند شنا کند، نه قايق بتواند در اين آب مانور دهد و نه نفر توانايي عبور داشته باشد. شهيد سعيد سليماني به خود من گفت که امام وقتي نقشه را برايش برده بودند، انگشتان مبارکش را گذاشت روي شلمچه و گفت: بايد در اين منطقه عمليات شود.
بعضي از فرماندهان اول مخالفت کردند بعد که پذيرفتند گمان‌شان اين بود که امام حالا چند ماه فرصت‌ مي‌دهد اما حضرت روح‌الله گفت ظرف يک هفته عمليات کنيد. فرماندهان نظامي 15 روز از امام وقت مي‌گيرند. کوتاه‌ترين عمليات ما در جنگ، کربلاي 4 بود که 3دي 65 شروع و 5 دي تمام شد. 2 هفته بعد کربلاي 5 آغاز شد. جالب اينجاست که ما «تيپ قمر بني‌هاشم» و «لشکر 5 نصر» را به عنوان تله فرستاديم جلوتا بعثي‌ها مشغول اينها شوند و ما از نواحي ديگر جلو برويم.
براي کربلاي 4، يک سال وقت برنامه‌ريزي بود اما 2 روزه شکست خورد ولي کربلاي 5 با 2 هفته به پيروزي رسيد. چرا؟
حضرت علي(ع) مي‌فرمايد: غرور مايه شکست است. من روي عمليات کربلاي 4 خيلي کار کردم ولي مهم‌ترين دليل شکست در اين عمليات، مغرور شدن بچه‌ها بعد از والفجر 8 در بهمن سال 64 بود و امثال ما در دل‌مان مي‌گفتيم ما که از اروند رد شديم، پس حتما از پس عراق در کربلاي 4 هم برخواهيم آمد. «وفيق السامرايي» مي‌گويد: ما در طول جنگ براي اولين‌بار نيروهاي‌مان را شبانه گسيل کرديم به نخلستان‌هاي حاشيه اروند. دشمن به اين نتيجه رسيده بود که رزمنده براي عمليات به نخستين چيزي که نياز دارد مهمات انفرادي است. مثلا کلاش به دست نياز به تفنگ کلاشينکف دارد. تيربارچي نياز به گرينوف دارد. آرپي‌چي‌زن نياز به گلوله آرپي‌جي دارد. سنگين‌‌ترين سلاح‌هاي آفندي ما همين‌هاست. دوشکا و خمپاره بعدا مي‌آيد. توپ و تانک هم در مرحله بعدي است. عراقي‌ها آمدند کل خطوط کربلاي 4 در حاشيه اروند را از سلاح انفرادي و سبک خالي کردند.
چگونه؟
از قبل آماده کرده بود خودش را و با جاسازي نيروها در اطراف اروند، با تانک، قايق مي‌زد و حتي با تانک، نفر مي‌زد.
با گلوله مستقيم تانک، مي‌زد به بچه‌ها. جنگ‌ تن با تانک در کربلاي 4 رخ داد. لذا 8 گردان ما که توانستند از آب عبور کنند، خيلي زود گير بعثي‌ها افتادند و قلع و قمع‌ شدند و عمليات شکست خورد. ما البته مي‌دانستيم که عمليات لو رفته. من خودم ساعت 6 بعد از ظهر که هوا ديگر تاريک شده بود ديدم عراق منور خوشه‌اي زده است. من يکي از دوستانم «راسخ» را صدا کردم و گفتم: عمليات لو رفته. راسخ گفت:‌چرت و پرت نگو و الکي روحيه بچه‌ها را ضعيف نکن، بعد يک پس‌گردني هم زد به ما. من منور‌هاي خوشه‌اي را نشانش دادم. منور‌هاي خوشه‌اي نمايانگر لو رفتن عمليات بود. با هلي‌کوپتر مي‌ريختند و 25 دقيقه‌اي اين منور‌ها مي‌سوخت و شب را، درست مثل روز روشن مي‌کرد و شما مي‌توانستيد يک سوزن را نخ بکنيد.
همان‌شب دستور دادند که با چراغ روشن به خط برويد و تمام ماشين‌ها با چراغ روشن رفتند خط و چه بهره‌برداري از اين تاکتيک کردند،‌ خدا مي‌داند.
حالا چرا با چراغ روشن؟
من نمي‌دانم.
چه کسي اين دستور را داد؟
بگذريم؛ تاريخ روشن خواهد کرد. من نمي‌دانم چه اصراري بود عملياتي که لو رفته بود حتماً انجام شود و چرا در خطي که لو رفته، دستور دادند با چراغ روشن حرکت شود. در کربلاي 4 به‌خاطر همين اشتباهات، عقبه 8 گرداني که تا جاده الاماره- بصره جلو رفتند، بسته شد. خود فاو، 3‌تا جاده داشت: ام‌القصر، بصره و البهار، بچه‌ها تا جاده البهار ـ بصره جلو رفتند.
مگر براي کربلاي 4 شناسايي صورت نگرفته بود؟
بله.
پس چرا متوجه نيرو‌هاي عراقي‌اي که داخل نخلستان‌ها بودند نشديم؟
عراقي‌ها در ميان نخلستان‌ها استتار کرده بودند و حتي عکس هوايي هم آنها را نشان نمي‌داد و مشكوك بود.
اما عمليات «والفجر مقدماتي» در فکه هم لو رفت ولي انجام شد. جناب تاجيک! شايد ناگزير بوديم از انجام کربلاي 4.
اين ناچار بودن را من براي والفجر مقدماتي قبول دارم. درباره کربلاي 4 اما اصلاً نمي‌پذيرم که ما ناگزير بوديم. خيلي راحت مي‌شد عمليات را به تعويق انداخت و کربلاي 4 را در کربلاي 5 حل کرد. در سال 61 رئيس‌جمهور فرانسه والري ژيسکاردستن، الکساندر کنت دومارانش وزير اطلاعاتش را فرستاد بغداد تا با عدنان خيرالله درباره راه‌هاي اهداي يک بمب اتم به عراق مذاکره کنند و قرار بود در سال 61 با زدن يک بمب اتم به يکي از زمين‌هاي اطراف مرز غائله جنگ را به نفع خود تمام کنند. اين دومارانش همان است که موجب ربوده شدن امام موسي صدر در ليبي شد و جالب است بدانيد همين فرد در عمليات دلتا در صحراي طبس قصد ربودن امام (ره) را هم داشت. نيروهاي آمريکا‌يي در اين عمليات معروف بودند به «پنجه عقاب» تحت فرماندهي چارلي بکويز. حالا از بحث منحرف نشويم. من در عمليات کربلاي 5 و والفجر 8 به خاطر شدت حجم آتش برخورد گلوله با همديگر را ديدم. بيت‌المقدس هم مي‌گويند برخورد گلوله‌ها با يکديگر بوده که من در بيت‌المقدس نبودم. در همين عمليات به حدي شرايط براي عراقي‌ها سخت شد که شايعه کردند شخص صدام آمده و دارد عمليات را رهبري مي‌کند. که اين به نظر من دروغ است، خود صدام وجود نمي کرد به خط کربلاي 5 بيايد. فرمانده عراق در کربلاي 5 شخصي به نام ميخائيل رمضان بود. ميخائيل رمضان کتابي دارد به نام «شبيه صدام» که در اين کتاب زوايايي از زندگي صدام برملا مي‌شود. ميخائيل رمضان به قدري شبيه صدام بود که انگار خلاف ادب است يک پشگل را از وسط 2نيم کرده باشند. عراقي‌ها از کربلاي 5 و همچنين والفجر 8 به عنوان کابوس ياد مي‌کردند و هر کسي را مي‌خواستند تنبيه کنند يا مي‌فرستادند اروند يا شملچه. در کربلاي 5 ما از نظر زمان محدوديت داشتيم و از نظر مکان بشدت در مخمصه بوديم.

اصولا هدف از عمليات کربلاي 5 چه بود؟
رسيدن به شرق بصره و اگر شد شهر بصره يعني ما تا کانال‌هاي زوجي برويم. مي‌دانيد که عراق تقريبا همه نيروهايش را گسيل داد به اين منطقه تا از بصره با تمام قوا دفاع کند. از نظر عراق، بصره اهميت استراتژيکي در حد خرمشهر براي ايران داشت. صدام يک بار قبل از بيت المقدس بلوف زد که اگر ايران خرمشهر را بتواند از ما بگيرد، من کليد بصره را دو دستي تقديم ايران مي‌کنم. پس بصره براي عراق شهري حياتي بود که به 4 بندر منتهي مي‌شود.
ما در کربلاي 5 تا 8 کيلومتري شهر بصره رفتيم. گردان ما تا کانال‌هاي زوجي رفت که البته آنجا کار گره خورد و ناچار شديم عقب‌نشيني کنيم. من با همين چشم‌هاي خودم کارخانه پتروشيمي بصره را ديدم و در شب، چراغ‌هاي شهر بصره روشن بود. هدف حداکثري ما در کربلاي 5 ورود به دروازه‌هاي شهر بصره بود که اگر برخي آقايان اجازه مي‌دادند رسيدن به اين مهم کاري بود که از عهده اين بچه‌ها برمي‌آمد مثلا ميان ما و لشکر سيدالشهدا اگر يک الحاقي صورت مي‌گرفت اتفاقات شيرين‌تري هم در کربلاي 5 مي‌افتاد.
سرانجام کربلاي 5 چه شد؟
عراقي‌ها چون از نبرد روي زمين با بچه‌هاي ما عاجز بودند جنگ را به ورطه نامردي کشيدند و از يک طرف به جنگ نفتکش‌ها دامن زدند و از طرف ديگر شهرهاي ما را موشک‌باران کردند. البته بچه‌هاي ما در جنگ در اين وادي هم کم نياوردند و «کشتي بريجتون» را زدند.
ماجراي اين کشتي بريجتون چيست؟
آمريکايي‌ها ادعا کرده بودند خليج فارس تحت سيطره ماست. امام ولي گفته بود که اجازه ندهيد کشتي‌هاي آمريکايي از تنگه هرمز رد شوند و اگر آمدند بزنيد اما برخي‌ها به حرف امام گوش نکردند و معتقد بودند که نظر امام از منظر نظامي، کارشناسانه نيست. تا اينکه چند سال پيش يکي از ژنرال‌هاي آمريکا‌يي در خاطرات خود گفته بود که ما بنا داشتيم اگر ايراني‌ها همان روزهاي اول حضور ما يکي از کشتي‌هاي ما را بزنند ما از تنگه هرمز عقب‌نشيني کنيم. در آن زمان آمريکايي‌ها اگر اشتباه نکنم حدود 1250 تا خبرنگار آوردند روي يکي از ناوهاي مهم‌شان مستقر کردند. يک ناو از عقب، 2 تا ناو از 2طرف، اين کشتي نفتکش از جلو، اينها را اسکورت مي‌کردند. اينجا باز هم لطف خدا و کمک حضرت حق شامل حال ما مي‌شود و مين‌هايي که بچه‌ها در مسير حرکت اين کشتي‌ کار گذاشته بودند موثر مي‌شود و دماغه کشتي بريجتون به مين مي‌خورد و منفجر مي‌شود و نفتکش هم آتش مي‌گيرد و همان خبرنگاراني که آمده بودند هيبت آمريکا را نشان دهند، ناخواسته ابهت ايران را مخابره کردند. در همين حوادث اخير هم خبرنگاران زياد مي‌آمدند تا بلکه خبر فروپاشي نظام را مخابره کنند اما مجبور شدند از 9دي گزارش رد کنند.
يک بار هم يکي از بچه‌هاي بسيجي يکي از کشتي‌هاي آمريکايي‌ را مي‌زند که امام از او تقدير مي‌کند و با شوخي به او مي‌گويد: چرا دومي را نزدي؟ که اين بسيجي جواب مي‌دهد: همين را هم که زدم برخي‌ها از من ايراد گرفتند و فشار آوردند. من يک خاطره بگويم از کربلاي5 . صبح عمليات هوا خيلي سرد بود؛ خيلي سرد. روز 21 دي بود، يعني روز دوم عمليات که رفتيم مسير شهيد صفوي در 15 کيلومتري خرمشهر. الان هم در 15 کيلومتري خرمشهر يک طاق نصرت زده‌اند به عنوان يادمان «شهداي بهبهان» که مسير اصلي عمليات کربلاي 5 همين مسير است و بي‌معرفت‌ها الان اين مسير را ول کرده‌اند به امان خدا و سال‌هاست که خاکريزها را آب گرفته. ما شب قبل در آنجا نماز را خوانديم و با تويوتا رفتيم کنج کانال پرورش ماهي، پيش ستاد لشکرمان. آن شب تا صبح در کانال، بدون پتو مانديم و بچه‌ها دوتا دوتا همديگر را بغل کرده بوديم و براي هم با کمک نفس‌مان «ها‌ها» مي‌کرديم تا گرم‌مان شود.
فقط خدا خدا مي‌کرديم زودتر تشعشعات خورشيد به طرف ما بتابد و يخ‌مان باز شود. مي‌دانيد که هواي جنوب در زمستان، سوز بدي دارد. از اينها گذشته، يک سمت ستاد ما درياچه پرورش ماهي بود، يک سمت ستاد هم کانال اين درياچه بود، باد هم مي‌آمد و در اين حالت، به گونه‌اي بود که ما انگار در داخل کولر خوابيده‌ايم! زم‌هرير بود، لاکردار. يعني آنقدر سرد بود، يک پشه هم پرواز نمي‌کرد! حالا جنوب هميشه پر از پشه است. صبح بچه‌هاي لشکر عاشورا آمدند کنار ما و با هم قاطي شديم. حجم آتش هم خيلي زياد شده بود. دشمن مي‌خواست نقاطي را که از دست داده بود از ما بگيرد و ما هم قصد پيشروي‌ داشتيم. او در حالت پدافند بود و ما در حالت آفند. دشمن هم انصافا لجوجانه مقاومت مي‌کرد. بچه‌هاي عاشورا خب ترک‌زبان بودند. من رفتم آن روز جلوي خاکريز ايستادم. ريا هم نباشد اصلا نمي‌ترسيدم که هر آن بالاخره ممکن بود گلوله بهم بخورد. البته در 2عمليات بشدت من ترسيدم ولي بعد از والفجر 8 از خدا خواستم که به من يک جگري بدهد که ديگر در جبهه نترسم و همين هم شد. من حالا نمي‌خواهم از خودم تعريف بکنم؛ اما خنداندن بچه‌ها و مسخره بازي درآوردن در آن شرايط کار هرکسي نبود و از طرفي کار بسيار پسنديده‌اي بود، چرا که به بچه‌ها روحيه مي‌داد. حالا اين در شرايطي است که گلوله مستقيم تانک به طرف ما مي‌آمد. آنجا خاکريزي بود به اسم «ذوالقرنين» اين دژ به قدري مخوف بود كه شهردار بغداد به خاطر همين خاکريز، از صدام مدال گرفته بود. اين خاکريز 7 متر ارتفاع داشت و 10 متر عرضش بود. ما از يک طرف درياچه پرورش ماهي 3 کيلومتر آمديم اين طرف. طول درياچه پرورش ماهي 29 کيلومتر است و 900 متر عرض دارد که هم جنبه اقتصادي دارد و هم جنبه نظامي. جنبه اقتصادي‌اش اين است که عراقي‌ها در اين کانال ماهي پرورش مي‌دهند و جنبه نظامي‌اش هم اين بود که نيروي مقابل نمي‌توانست براحتي در آب عمليات کند. بچه‌ها اين دژ را با هزار سختي شکافته بودند و آب درياچه را مي‌ريختند در کانال پرورش ماهي. در همين منطقه کلي تانک و پي‌ام‌پي چيده بودند بغل هم و بچه‌ها براي آنکه در زمين باتلاقي گير نکنند از روي تانک‌ها حرکت مي‌کردند. ما هنوز يكصدمتر از کانال عبور نکرده بوديم که حجم آتش بسيار بالا رفت و در حدود 500 متر آن طرف‌تر هلي‌کوپتر عراق جاده را بسته بود به رگبار و همه را قلع و قمع کرد.
با سه راهي شهادت چقدر فاصله داشتيد؟
شايد حدود 800 متر، ما 100 متر جاده را جلو آمديم. «شهيد سعيد اميني» بي‌سيم‌چي‌مان بود. پشت سعيد، «راسخ» بود. از بچه‌هاي ديگر «کاظم قرباني» بود. اينجا يک خمپاره 120 آمد و درست خورد جلوي پاي سعيد اميني که از وسط‌ نصف‌شد و بدنش در آسمان ولو شد و افتاد جلوي من. يک لحظه صورتش را نگاه کردم. چشم‌هايش به افق خيره شد و بعد به شهادت رسيد. راسخ هم که فرمانده گروهان بود لحظاتي بعد شهيد شد. کاظم قرباني هم پايش قطع شد و افتاد. ظرف چند دقيقه ما حدود 15 تا شهيد و مجروح داديم. همان ابتداي کار من احساس کردم که بچه‌ها بد ضربه‌اي خوردند. به سعيد حسني گفتم: من بچه‌ها را جمع مي‌کنم مي‌برم، تو اين شهدا و مجروحان را بگذار در آمبولانس. من بچه‌ها را کشيدم سمت چپ جاده که يک مقدار امن‌تر بود.
با کلي بدبختي ما خودمان را رسانديم به خاکريز. به سه‌راهي شهادت و جالب اينجاست که تا ساعت 9 شب در سه‌راهي شهادت مانديم. من تمام عکس‌هايي را که در سه‌راهي شهادت انداختم، دارم. سه‌راهي شهادت مقدس‌ترين مکاني است که در آن زندگي کردم. در اين سه‌راه، کسي اگر مجروح مي‌شد، اصلا امکان نبود به عقب برگردد و آنقدر مي‌ماند تا شهيد مي‌شد و شهيد هم اگر مي‌شد آنقدر شهدا زياد بودند که فرصت نمي‌شد پيکر شهدا را جمع کنيم. يکي از فرماندهان ارشد جنگ مي‌گفت در سه‌راهي شهادت در 2 کيلومتر مربع، دقيقه‌اي 2هزار گلوله توپ مي‌ريخت. فقط گلوله توپ و نه کاتيوشا و خمپاره و آرپي‌جي. فقط گلوله توپ و آيا اصلا اين 2هزار گلوله در 2 کيلومترمربع، جا مي‌شد؟! اينکه بچه‌هاي بسيج به همديگر تذکر مي‌دهند که کربلاي5 را فراموش نکنيد براي اين است که در جاي گلوله، هزار گلوله ديگر مي‌خورد و زمين را بشدت شخم مي‌زد. حديثي هست که به مجرد اينکه شهيدي به زمين مي‌افتد، ملائک از آسمان مي‌آيند و روح شهيد را به آسمان و نزد خدا مي‌برند. در کربلاي5 بچه‌ها مي‌گفتند، ملائک هم جرات نمي‌کنند به سه‌راهي شهادت بيايند! اينقدر حجم آتش بالا بود. «حاجي بخشي»، تويوتاي معروفش در همين سه‌راه شهادت آتش گرفت. پسر حاجي و داماد حاجي،«نادر» که پايش قبلا در جبهه قطع شده بود کنار دست حاجي نشسته بودند که ناغافل يک تانک عراقي ماشين را نشانه گرفت و با توپ مستقيم ماشين را هدف قرار داد. در انفجار اول حاجي بخشي از ماشين به بيرون پرت شد و پسر حاجي و نادر در داخل ماشين گير کردند و درهاي ماشين هم قفل شد و ماشين آتش گرفت. حاجي بخشي اين صحنه را ديد، در حالي که خودش را موج انفجار گرفته بود و اصلا حال مساعدي نداشت بلند شد و با پتو افتاد به جان آتش تا بلکه آتش خاموش شود و پسر و دامادش را از ماشين بيرون بکشد اما آتش کربلاي5، گر که مي‌گرفت، به اين راحتي‌ها خاموش نمي‌شد و عزيزان حاجي جلوي چشمانش سوختند و چون شمع، آب شدند. خدا همه ما را پيرو راه اين شهدا قرار دهد و خدا نياورد روزي را که فراموش کنيم در اثر رشادت و شهادت چه کساني الان داريم زندگي مي‌کنيم. خدا نياورد.
نگفتي بالاي خاکريز چه کار کردي؟‌يک عکس داري روي خاکريز با کلاه وسترن؟!
نه، آن مال «دوپازا» در عمليات «نصر 7» است.
که ظاهرا فيلمبرداري هم شده و بلوتوثش هست؟
آره، در سه‌راهي شهادت رفتم بالاي خاکريز و فرياد زدم: اگر شلمچه جز با کشته شدن من پابرجا نمي‌ماند، پس اي خمپاره‌ها مرا دريابيد! اين بچه‌هاي لشکر عاشورا مرا نمي‌شناختند، از آذربايجان بودند. اين بنده‌هاي خدا خيال مي‌کردند من يک آدم قديس و ملکوتي هستم و با دعاي من است که دارد اين همه گلوله به طرف خط مي‌آيد.يکي‌شان به ديگر دوستانش گفت: آقا! تو را به خدا اين نالوطي را بکشيد پايين، همين‌طور دارد ما را به کشتن مي‌دهد. بعد روي خاکريز شروع کردم رقصيدن. اين بچه‌هاي لشکر عاشورا کپ کرده بودند که اين ديگر چه جور آدمي است. از يک طرف با خدا آنجور مناجات مي‌کند؛ از يک طرف عربي مي‌رقصد!
خيبر هم بوديد؟
نه، پايم شکست و نتوانستم بروم.
بدر؟
بدر بودم، اتفاقا با حاج عباس کريمي هم بودم.
بلوتوثم را روشن مي‌کنم، اين فيلمت را که گفتي بفرست!

======================================================
آيت‌الله خزعلي در جمع دانشجويان دانشگاه فردوسي مطرح كرد:
تذكر درباره فرزندان هاشمي/ ساده‌زيستي رهبر انقلاب و احمدي‌نژاد/ آيت‌الله خاتمي گفت پسرم غربزده است

آیت اللهابوالقاسمخزعلی، که در شب های هشتم، نهم و دهم محرم در جمع دانشجویان دانشگاه فردوسی به سخنراني پرداخت، نكاتي خواندني درخصوص نقل‌قول از مرحوم آيت‌الله سيد روح‌الله خاتمي (پدر سيد محمد خاتمي)، پاسخ به اظهارات هاشمي رفسنجاني و اشاره به عاقبت مرحوم منتظري بيان كرد.

به گزارش رجانيوز، اين عضو مجلس خبرگان رهبری گفت: من تعجب مي كنم در مشهد مقدس ما، سه هفته قبل، يك نفر كه در دوراني رئيس جمهور بوده، آمده اينجا گفته موضوع رهبري برخاسته‌ي از مردم است. پس روايت ولي‌عصر(عج) را چه‌كار مي كني؟‌ تو كه لقب آيت‌الله را همين‌طوري گرفتي، روايت ولي‌عصر(عج) را چه‌كار مي كني؟ من او را حجت قراردادم، مال مردم است يا مال ولي‌عصر(عج) است؟ و اگر مردم او را نخواستند بايد كنار برود. به به چه صغرايي و چه كبرايي! اولاً رهبري زميني نيست، آسماني است، دوم [مردم] ايشان را نمي خواهند؟

وي ادامه داد: هرجا سخن باشد، زن و مرد مي ريزند؛ روز جمعه ديديد راهپيمايي چه كردند مردم؛ راهپيمايي به اين قدرت و قوت نداشتيم، اين چه حرفي است، مي زنيد؟ بلافاصله وزير اطلاعات آمد گفت ايشان منحرف شده است، ايشان با منحرفين همدستند. آبرو رفت. چرا اينطور باشد؟ 21 آذر روزنامه ايران را مطالعه كنيد، بلافاصله وزير اطلاعات آمد در مدرسه فيضيه و گفت كه ايشان همراه است با منحرفين و ايشان با ما نيست. شعار تندي هم دادند كه خودتان ملاحظه كنيد، من مايل نيستم وارد شوم ولي بايد پرده را برداريم.

خزعلي افزود: پسر و دختر شما چه كردند؟ در خاندانشان بالا نشسته بود من رفتم پيش ايشان، گفتم جناب آقاي هاشمي من به شما مي‌گويم طبق قانون عمل كنيد. علي عليه‌السلام زير قانون است، شما بالاي قانونيد؟ هم خودتان و هم فرزندانتان. هرچه قانون مي گويد عمل كنيد. قانون درباره ثروت هرچه مي گويد، عمل كنيد. شما فوق قانون نيستيد. علي[عليه‌السلام] با يك نفر يهودي پيش قاضي مي‌آيد آن قاضي قدري به علي[عليه‌السلام] احترام مي كند، ديدند پرخاش مي كنند چرا به من احترام بيشتر گذاشتي ما مدعي و مدعي عليه هستيم چرا بيشتر گذاشتي؟ اينطوري است. 

وي همچنین در رابطه با مرحوم منتظری گفت: آقای منتظری اولش خیلی خوب بود، اما آخر کار را خراب کرد. یک فقیه ایشان را تشییع نکرد. اما محض اینکه حسابی باز نشود، گفتند در حرم دفن کنید و تشییع هم کردند، این هم مطلب داشت می خواستند امام زاده درست کنند ایشان را در خانه دفن کنند، ایشان بشود امام زاده و این را بیدار بودند مبادا این کار بشود، پرونده اش موجود است یک نفر رفت به قم گفتم به او بگویید نمازت را باید چهار رکعتی بخوانید، مسلمانی سفر معصیت، نمازش قصر نیست، سفر شما معصیت است، برای تجلیل منتظری نرفتید برای سبزپوشان رفتید... اگر دو رکعتی خواندید، باید قضا کنید. شرط است در سفر، سفر معصیت نباشد.

عضو مجلس خبرگان در بیان خاطره ای از پدر سید محمد خاتمی گفت که "در زمانی که سید محمد خاتمی به سمت وزارت ارشاد منصوب شد برای عرض تبریک به خدمت حضرت آیت‌الله خاتمی (پدر محمد خاتمی) رفتیم که با ناراحتی ایشان مواجه شدیم و ایشان گفت که "خطرناک است، پسر من غربزده است.

خاتمی در دولت اول هاشمی رفسنجانی به عنوان وزیر فرهنگ مشغول به کار شد اما پس از آنکه توفیق چندانی در مواجهه با "تهاجم فرهنگی غرب" و اجرای تاکیدات رهبر معظم انقلاب نداشت، از وزارت ارشاد استعفا کرد.

آیت الله خزعلی در ادامه سخنانش اضافه کرد: متاسفانه در دوره ای افرادی غرب زده، رئیس جمهور شدند که باعث شدند کشور پسرفت کند. در جلسه ای 3 نفره که من و آیت الله جنتی در خدمت یکی از بزرگان بودیم. آیت الله جنتی گفت ما در شورای نگهبان به خاتمی رای دادیم و پشیمان هستیم.

در سال های گذشته هم برخی فعالان سیاسی از رویکرد دولت اصلاحات و آقای خاتمی انتقاد کردند و حمایت دولت های غربی از رفتار آنان را، به عنوان یکی از نقاط ضعف دولت های هفتم و هشتم دانستند. آنان همچنین گفتند که رئیس بنیاد بارن در مسیر دلخواه غرب حرکت کرده است.

در جریان انتخابات ریاست جمهوری دهم هم، افرادی چون کیان تاجبخش، دیدارهای آقای خاتمی با جرج سوروس، پدر انقلاب های مخملی، که در سال های گذشته صورت گرفته بود را، فاش کردند.

گرچه رئیس بنیاد باران در ابتدا، این موضوع را تایید نکرد اما چندی بعد خود سوروس به دیدارهایش با آقای خاتمی اذعان کرد که این موضوع باعث ایجاد دردسرهایی برای رئیس دولت اصلاحات شد.

آيت‌الله خزعلي، در بخش ديگري از سخنان خود به ساده‌طيستي رهبر معظم انقلاب و رئيس‌جمهوري اشاره كرد و گفت: رهبر معظم به فرزندانش فرموده اگر مي خواهيد داخل اقتصاد شويد، شناسامه‌تان را عوض كنيد، لقب خامنه‌اي را برداريد. من راضي نيستم داخل اقتصاد شويد. مردم به خاطر شما رعايت حال مي كنند... من راضي نيستم هر كه مي خواهد داخل شود، بايد قسمت نام فاميلي را عوض كند.

آمدند از صبيه ايشان خواستگاري كنند [گفتند] تمام زندگي من در اين ماشين باري كوچك جا مي‌شود، فرش من، وسايل من داخل يك وانت باري مي‌شود، اگر مي خواهيد وصلت كنيد، من اينم، خيال نكنيد ثروتي بيرون مي‌آيد، يك جيهزيه خوبي جور مي‌شود. هركسي رفت داخل خانه ايشان همين را مي‌گويد.

ما رفت و آمد خانوادگي داريم با ايشان. زندگي بسيار ساده [دارند].

متأسفانه بعضي از غرب زده‌ها به رياست جمهوري رسيدند، كاش كه درجا زده بوديم. عقب‌گرد كرديم چند سال. حالا خدا نكند اين پرونده‌ها رو شود چون مردم بدبين مي‌شوند با كارهايي كه كردند. كارهايي انجام دادند.

رهبر مواظب بود [فرمودند] رئيس جمهور در خط من نزديك‌تر است. خيلي براي آن مرد گران آمد. رئيس جمهوري كه خدمتگزار است به خط من نزديك‌تر است. يعني اينها در خط من نيستند. هرچه هم گفتند قبول نكردند.

يك روزي با رئيس جمهور صحبت مي كرديم ظهر شد گفت نهار مي‌ماني گفتم نه كار دارم. آمدم بيرون گفت كه نهار خودشان را از منزل مي آورند از رياست جمهوري نمي آورد از منزل. زندگي ساده، مي گويد كه حساب مال من را بكنيد. من حاضرم بگويم كه درآمد من چقدر است خرج من چقدر است و كار من چقدر است. ما اينها را مي خواهيم بعلاوه به قول مرحوم بهشتي رضوان الله تعالي عليه : ما شيفتگان خدمتيم نه تشنگان قرت و ثروت.

==================================================
یک دانشمند آمریکایی در تحقیقی به تاثیرات شگفت‏انگیز نماز بر بدن انسان پی برد...
 

«رامشاندرن» در تحقیقی که در مورد وضعیت بدن انسان هنگام نمازخواندن، با مجموعه‏ای از پژوهشگران آمریکایی انجام داد، به فعالیت بیشتر مغز انسان و آرامش روحی هنگام نماز آگاه شد.
در این تحقیق علمی، مشخص شدن این وضعیت پس از 50 ثانیه از آغاز نماز آشکار می‏شود.
در این تحقیق آمده است: میانگین ضربان قلب و احتمال لخته شدن خون به صورت مشترک در حین نماز بین20 الی 30 درصد کاهش می‏یابد و همچنین پوست بدن مقاومت بیشتری پیدا می‏کند.
 
همچنین در عکس‏هایی که از مغز در هنگام نماز گرفته شده است، فعالیت مغز نمازگزار به صورت قابل توجهی در مقایسه با حالت‏های عادی افزایش پیدا می‏کند و نورون‏های عصبی به صورت نورانی در اشعه‏های دریافتی از مغز به نمایش در می‏آید.
 
روزنامه "واشنگتن‏پست" در این رابطه نوشت: این تحقیقات علمی اسرار نهان مغز انسان را روشن می‏کند. روزنامه "ساینس" نیز در شماره گذشته خود با تقدیر از اینگونه تحقیقات بر رابطه قطعی دین و علم تاکید کرد.
 
منبع:

===================================================
قسمتی از نامه امام راحل (ره)خطاب به مرحوم آیت الله منتظری:

...ادامه نامه امام

و الله قسم، من از ابتدا با انتخاب شما مخالف بودم، ولی در آن وقت شما را ساده‌لوح می‌دانستم که مدیر و مدبر نبودید ولی شخصی بودید تحصیل‌کرده که مفید برای حوزه‌های علمیه بودید و اگر این گونه کارهاتان را ادامه دهید مسلما تکلیف دیگری دارم و می‌دانید که از تکلیف خود سرپیچی نمی‌کنم. و الله قسم، من با نخست‌وزیری بازرگان مخالف بودم ولی او را هم آدم خوبی می‌دانستم. و الله قسم، من رای به ریاست جمهوری بنی‌صدر ندادم و در تمام موارد نظر دوستان را پذیرفتم.

سخنی از سر درد و رنج و با دلی شکسته و پر از غم و اندوه با مردم عزیزمان دارم: من با خدای خود عهد کردم که از بدی افرادی که مکلف به اغماض آن نیستم هرگز چشم‌پوشی نکنم. من با خدای خود پیمان بسته‌ام که رضای او را بر رضای مردم و دوستان مقدم دارم؛ اگر تمام جهان علیه من قیام کنند دست از حق و حقیقت برنمی‌دارم.

من کار به تاریخ و آنچه اتفاق می‌افتد ندارم؛ من تنها باید به وظیفه شرعی خود عمل کنم. من بعد از خدا با مردم خوب و شریف و نجیب پیمان بسته‌ام که واقعیات را در موقع مناسبش با آنها در میان گذارم. تاریخ اسلام پر است از خیانت بزرگانش به اسلام؛ سعی کنند تحت تاثیر دروغ‌های دیکته شده که این روزها رادیوهای بیگانه آن را با شوق و شور و شعف پخش می‌کنند نگردند. از خدا می‌خواهم که به پدر پیر مردم عزیز ایران صبر و تحمل عطا فرماید و او را بخشیده و از این دنیا ببرد تا طعم تلخ خیانت دوستان را بیش از این نچشد. ما همه راضی هستیم به رضایت او؛ از خود که چیزی نداریم، هر چه هست اوست.   و السلام.
یکشنبه 6 / 1 / 68
روح‌الله الموسوی الخمینی
گزارش تخلف
بعدی